دکتر ابوالفضل بجانی

از ورزش تا فرهنگ و اجتماع

من سیصد تا از این توپ‌ها داشتم. اگر پسر بچه باشید و کشته‌مُرده فوتبال می‌دانید که داشتن یکی از این‌ها چه معنی دارد چه برسد به داشتن سیصد تایشان. بگذارید جور دیگری بگویم، اگر همه دوران کودکی‌تان را در حسرت نداشتن یکی از این‌ها گذرانده باشید معنی و مفهوم داشتن این توپ‌ها را خوب می‌فهمید.

سیصد تا از این توپ‌ها را به من داده بودند که تحویل بدهم به جایی. در واقع من مالک هیچکدام از آن‌ها نبودم و تنها باید نظارت می‌کردم کم توپ‌ها سالم و به تعداد درست تحویل داده شوند. اما پسرکی که آن کنار نشسته بود نمی‌دانست. از دید او من یک عالمه توپ داشتم که باید شعورم می‌رسید و حداقل یکی را به او می‌دادم. اما ظاهراً من شعورم نرسیده بود. برای همین بود که خودش دست به کار شد و جلو آمد.

با حجب و حیای کودکانه و در عین حفظ نجابت گفت یکی از توپ‌ها را می‌خواهد و من گفتم که توپ‌ها مال من نیست و نمی‌توانم بدهم. اندکی تردید و تردد کرد و باز گفت؛ «آخی توپ گؤیلومه دوشموشدو – آخه دلم هوای توپ کرده بود». اما من باز هم اجازه نداشتم از تعداد توپ‌ها کم کنم، به هر دلیل. توضیح دادم که این توپ‌ها را باید به فلان‌جا تحویل دهیم که فلان‌جا ببرند و به فلان‌کس‌ها بدهند. با نگاهی که پر از «منه نه – به من چه» بود سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. هر دویمان می‌دانستیم که اصلا راضی و قانع نشده است که چرا نباید یکی از این همه توپ مال او باشد. من حتی بیشتر از او این را می‌دانستم. چون همه کودکی‌ام این فکر را کرده بودم که چرا نباید یکی از این همه توپ‌ها مال باشد؟

سکوتی کرد و نشست. در مخمصه بسیار سختی قرار گرفته بودم. نمی‌دانستم چکار کنم. کلافه بودم. از طرفی هرکدام از این توپ‌ها مال ده‌ها و صدها پسربچه در مناطق دوردست و نواحی محروم بود که احتمال بسیار زیاد احتیاج بیشتری از او به این توپ داشتند. از طرف دیگر گویی تمام ناز و نیاز دنیا را بار صورت غم‌زده این کودک کرده بودند. با صدای خیلی خفیف‌تری گفت؛ «دونن توپ یوخوسو گؤرموشدوم – دیشب خواب توپ دیده بودم». انگار این پسر بچه صاف آمده بود دستش را فرو کند و اندرون روان من را به هم بزند.

همانطور هاج‌وواج و در برزخ بودم که تحویل توپ‌ها تمام شد و پسرک از چشمم گم شد. از آن شب چند روزی است که کودکی خودم را در خواب می‌بینم که دنبال توپی می‌دوم ‌و به آن نمی‌رسم. من یک توپ به او بدهکارم. به او که من را درست سر مرز وظیفه و مدارا به چالش کشید. نه یکی از آن‌ها، اما یک توپ از آن‌ها که در بازار است حق توست. برایت خواهم آورد.

دیدگاهتان را بنویسید